اخرین محراب
خیلی وقته من و شب تنهائیم........
توی یکی ازین شبهای خدا که میگفتن اختصاص به اجابت دعا داره بد جور
دلم هواشو کرده بود...........
دل سپردم به باغ نزدیک خونه و کاغذی سفید و جعبه مداد رنگی
رو برداشتم.............
خودمو رسوندم به کنار درخت کاجی که همیشه سایش بالای سر اهالی محل
بود................کاغذمو پهن کردم و با زیباترین رنگها شروع به نقاشی
معشوقه ام کردم..............
گفتم نقاشیمو به خدا نشون بدم...
شاید تو ذهنش بمونه که من امشب چی میخوام......
از قوس صورت شروع خوبی داشتم ....
به مژه ها که رسیدم با کشیدن هر مژه حرفی میزدم...................
خوب یادمه مهتاب دقتشو روی پیشونی یارم کامل کرده بود..........
کم کم صدای مناجات سحر آسمان محل رو به تسخیر دراورد...
از جام بلند شدم و سجاده ی نمازمو پهن کردم....
نسیمی شروع به وزیدن کرد...
با صدای موذن قامت بستم............
ولی انگار باد با نقاشی من کار دیگری داشت
من نماز میخوندم وباد نقاشی من رو به رقص اورده بود...
به خدا میگفتم که باد رو آروم کنه...
ولی باد سرکشی میکرد...
به قنوت که رسیدم...
باد نقاشی من رو با خود بالا و بالاتر می برد!
ومن با گریه همچنان قنوت داشتم....
از اونشب که نقاشی من بر باد رفت ...
دیگر سجاده ی من پهن نشد...
وبه امید شبی برگردد...
هرشب تا سحر بیدارم...
*فتحی*
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: روز نوشت، ،
برچسبها: اخرین محراب ,